نازنینم آدم:
یاد من باش، که بس تنهایم!
بغض آدم ترکید
گونه هایش لرزید!
... به خدا گفت:
من به اندازه ی...
من به اندازه ی گلهای بهشت...
نه...
به اندازه ی عرش...
نه... نه...
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم!
آدم کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم برمیداشت...
راهی ظلمت پرشور زمین
طفلکی بنده غمگین، آدم...
در میان لحظه ی جانکاه هبوط...
زیر لبهای خدا باز شنید...
نازنینم آدم:
نه به اندازه ی تنهایی من...
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گلهای بهشت......
که به اندازه ی یک دانه گندم
تو فقط یادم باش!!!
نازنینم آدم:
نبری از یادم!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: